برف_برف
برف روی شمشادهای پارک نشسته بود، سو سوی آفتاب از لابه لای درختان به چشم می خورد اما زور آنکه از سوز هوا کم کند را نداشت، درختان چنار ابروی برفی به خود گرفته بودند و دکان ها در پهنای خیابان های مجاور با کلاه و زنگوله ای برفی هنوز در خواب بودند. چرخ اتومبیل های نیمه جان، مارپیچ هایی کلفت و گل آلودی در برف های لهیده خیابان می کاشتند و سایه های سرخ و سیاه چراغ ها، نیمکت های چوبی را به دهن کجی انداخته بودند. صدای شاخه به شاخه شدن پرندگان و جیغ جغدهای خواب زده و قار قار کلاغ ها بلند بود. ابری از انبوه کلاغ ها رو ته رخ آسمان لک انداخته بود و شاخه های درختان می لرزیدند و آب آرام آرام از میان برفها، توی جوی می لولید و پیش میرفت. ابرهای سفید دل آسمان را گرفته بودند و ابرهای خاکستری چاله چوله های نیلی آسمان را پر کرده بودند، هوا تازه روشن شده بود، آفتاب زور می زد تا از پشت ابرهای در هم تنیده به بیرون بجهد اما ابرها سفت و سخت جلویش را گرفته بود و شهر هنوز زیر پلاس برف در خواب بود.
خیلی وقت بود که روی نیمکت چوبی نشسته بود، نوک انگشتانش که از زیر بافتنی بلندش بیرون زده بودند، سرخ شده بودند و موهایش به طور حُزن انگیزی روی پیشانی اش افتاده بودند، چشم هایش مانند ستاره هایی که در پیشانی آسمان زُق زُق می کنند، می درخشیدند، گویی چشمانش در خوابی بودند که حتی نفس کشیدن هم آرامش آنها را بر هم نمی زند، قوس باریکی زیر پلک های بالای چشمانش پنهان بود و شال آبی نیمه جانی با گل های صورتی ریز، دور موهای پر و روشن اش پیچیده بود، دانه های برف روی موهایش می درخشید، صورتش آرام و عمیق بود، در چهره اش خوابی عمیق یخ بسته بود، گویی هنوز بیدار نشده بود. حقیقی ترین حالت یک سکوت جاودانه در آن چهره نقش بسته بود، مثل آخرین پرده غمناک یک کمدی گول زننده ای بود که تمام توهم های زندگی را رها کرده بود و از تمام رنج های زندگی دور بود. نگاهی صاف و بی تشویش داشت، نگاهی که نه نور آن را متاثر می کرد و نه تاریکی آن را می آزرد، نگاهی که آرزو در درونش نیست و نابود شده بود، نگاهی که هیچ چیز آن را متعجب نمی ساخت و از همه چیز چشم پوشیده بود و جز صدای حرکت باد در لابه لای شاخه های خواب زده درخت، همه چیز برایش بی معنی و مسخره بود. هر صبح همان گوشه نیمکت زیر همان درخت می نشست، انگار سراسر زمستان همه حرف هایش را زیر تنه رنج کشیده و متروک درخت گیلاس چال می کرد تا با سو سوی گرم و قلقلک دهنده بهار، لابه لای شاخه های درخت، به هر جوانه، گوشواره ای بیاویزد از عشق، ماندگار و شیرین ....
خورشید تازه بیدار شده بود و از پهتای دروازهی خانی آباد سرک میکشید، و دایره پرتو افشانش، در آرامش دلچسب اول صبح، از انتهای خیابات شوش به کرانه آسمان بالا میرفت. هنوز خیابان جان نگرفته بود و روی سیم ها و تنه کلفت چنارهای بلند وصله برف نشسته بود. به دانه های برفی که اطراف چراغ های خیابان پخش هوا بودند، خیره شده بودم، از جلو چشمم پرده های درهم و خاکستری دور نمای خواب آلود شهر، درختهای خسته، شیروانیهای برف گرفته و کوههای سفید رنگ می گذشت. این سومین بار بود که او را از نزدیک ملاقات می کردم، و دزدکی به موهای تابدار خرمایی و نیم رخ غمناکش نگاه می کدم، بی اختیار یاد روزهای خوش و گوارای کودکی افتادم که به ده خودمان میرفتیم، روزهای زیادی را تنها لای شقایقها زیر سایه درخت میخوابیدم، همانجا که دخترک نایب با چشمهای زاغ، چانه باریک، موهای بور بافته شده و دامن سرخ بلند، زیر سایه پهن کُنار، ساعتهای درازی را سرگرم خامه دوزی بود و انتظار پدرش را میکشید و گاهی به پرتوهای تیز خورشید که از لابه لای شاخ و برگهای درخت، توی چشمش می رفت نگاه می کرد. هر وقت می خندید بروی گونههایش چال می افتاد و صورتش مانند عروسک قشنگی بود که قوه ما فوق خدایی در آن روح دمیده باشد، نایب روزها زیر هُرم سوزان شعلههای خورشید در حالی که گردی از نم بر پیشانی اش مینشست و عرق از فرق سرش سرازیر بود و پبراهنش به تنش می چسپید، خوشه های طلایی گندم را درو می کرد و غروبها کنار دسته های طلایی گندم، چپقش را چاق می کرد. تا چشم کار میکرد در پهنای دشت، باغ و بوستان و سبزه و آبادی بود. زلف کشتزارها در دستان باد پیچ و تاب می خورد و پرنده ها روی شاخه درختان بلند آواز میخواندند. نسیم میان شاخه های درهم کشیده درختان به خُنکی میوزید و مردمان سرزنده، مشغول کشت و درو بودند، ساز میزدند و خدا در همان نزدیکی لبخندی بر لب داشت.
گلهای نارنجی خورشید بر شکاف ابرهای کبود نشسته بودند و خیابان جان گرفته بود و مردم در حال آمد و شد بودند. با دست های باریکش که از سوز سرما سرخ شده بودند به زحمت چیزی را یادشت می کرد، صدای چند پرنده که از سرمای زمستان جان سالم به در برده بودند به گوش میرسید، ورق هایش را مرتب کرد و لای کتابش را بست و با گامهای شمرده به راه افتاد. از خیابان سرد و سفید عبور کرد، آهسته قدم بر میداشت، ناگهان جلوی شیشه دکانی ایستاد. جلو رفت و پیشانیش را به شیشه سرد چسبانید و از پشت شیشه به عروسکهای بزرگ با صورت سرخ و صورتی که چشمهای درشت آبی و مژه های مشکی بلند داشتند، خیده شد، لبخند میزد، سعی داشت آستینش را روی شیشه بمالد تا بخار آب روی شیشه را پاک بکند که ورقی از نوشته هایش افتاد، مدتی مات به عروسکها نگریست و دوباره به راه افتاد. با خط زیبایی نوشته بود که چقدر آن مردی که امروز آن سوی خیابان روی نیمکت نشسته بود شبیه پسری است که تابستانها طرف غروب روی چمنها زیر درخت در مجاور شقایق ها می خوابید، سرش بسوی آسمان بود، مثل این بود که ستاره ها را میشمرد و یا خواب گوارایی از جلو چشمهایش می گذرد. با همان قیافه نجیب و باوقار، چشمهای کوچک، لبهای برجسته که گاهی، صورتش رنگ پریده بود و پلکهای چشمش به حالت خسته پائین آمده بودند. گاهی خیلی آهسته پهنای دشت را قدم میزد، سرش پائین و پشتش خمیده بود، مثل اینکه چیزی را جستجو می کرد، گاهی میایستاد و زمانی زیر لب با خودش حرف میزد، فقط الان کمی شکسته شده است و شیار گودی دو طرف لب او دیده می شود، ریش و سبیلهای که زیر نور چراغ به خرمایی می زند، در آورده است، مثل او در فکر فرو می رود و فقط گاهی تک زبان را روی لبهایش میمالد...
از دو خیابان دیگر هم گذشت، آهسته و غم انگیز گام برمیداشت، در میان راه اطراف خودش را نگاه نمیکرد، مثل اینکه فکر او متوجه چیز مخصوصی بود. چیزی از او در من جا مانده بود، هنوز خطوط خسته و یخ زده ی صورتش که با یک لبخند گشوده شده و روی گونه هایش گودی می انداخت، جلوی چشمم بود و من مانند خواب شیرین و نیمه تمامی که با ولع و گیجی پی باقیش میگشتم، به گام های شمرده شمرده اش چشم دوختم....
نویسنده:محمّد رازانی