داستان های محمّد رازانی

(مجموعه داستان های کوتاه)

داستان های محمّد رازانی

(مجموعه داستان های کوتاه)

برف_برف
برف روی شمشادهای پارک نشسته بود، سو سوی آفتاب از لابه لای درختان به چشم می خورد اما زور آنکه از سوز هوا کم کند را نداشت، درختان چنار ابروی برفی به خود گرفته بودند و دکان ها در پهنای خیابان های مجاور با کلاه و زنگوله ای برفی هنوز در خواب بودند. چرخ اتومبیل های نیمه جان، مارپیچ هایی کلفت و گل آلودی در برف های لهیده خیابان می کاشتند و سایه های سرخ و سیاه چراغ ها، نیمکت های چوبی را به دهن کجی انداخته بودند. صدای شاخه به شاخه شدن پرندگان و جیغ جغدهای خواب زده و قار قار کلاغ ها بلند بود. ابری از انبوه کلاغ ها رو ته رخ آسمان لک انداخته بود و شاخه های درختان می لرزیدند و آب آرام آرام از میان برف‌ها، توی جوی می لولید و پیش می‌رفت. ابرهای سفید دل آسمان را گرفته بودند و ابرهای خاکستری چاله چوله های نیلی آسمان را پر کرده بودند، هوا تازه روشن شده بود، آفتاب زور می زد تا از پشت ابرهای در هم تنیده به بیرون بجهد اما ابرها سفت و سخت جلویش را گرفته بود و شهر هنوز زیر پلاس برف در خواب بود.
خیلی وقت بود که روی نیمکت چوبی نشسته بود، نوک انگشتانش که از زیر بافتنی بلندش بیرون زده بودند، سرخ شده بودند و موهایش به طور حُزن انگیزی روی پیشانی اش افتاده بودند، چشم هایش مانند ستاره هایی که در پیشانی آسمان زُق زُق می کنند، می درخشیدند، گویی چشمانش در خوابی بودند که حتی نفس کشیدن هم آرامش آنها را بر هم نمی زند، قوس باریکی زیر پلک های بالای چشمانش پنهان بود و شال آبی نیمه جانی با گل های صورتی ریز، دور موهای پر و روشن اش پیچیده بود، دانه های برف روی موهایش می درخشید، صورتش آرام و عمیق بود، در چهره اش خوابی عمیق یخ بسته بود، گویی هنوز بیدار نشده بود. حقیقی ترین حالت یک سکوت جاودانه در آن چهره نقش بسته بود، مثل آخرین پرده غمناک یک کمدی گول زننده ای بود که تمام توهم های زندگی را رها کرده بود و از تمام رنج های زندگی دور بود. نگاهی صاف و بی تشویش داشت، نگاهی که نه نور آن را متاثر می کرد و نه تاریکی آن را می آزرد، نگاهی که آرزو در درونش نیست و نابود شده بود، نگاهی که هیچ چیز آن را متعجب نمی ساخت و از همه چیز چشم پوشیده بود و جز صدای حرکت باد در لابه لای شاخه های خواب زده درخت، همه چیز برایش بی معنی و مسخره بود. هر صبح همان گوشه نیمکت زیر همان درخت می نشست، انگار سراسر زمستان همه حرف هایش را زیر تنه رنج کشیده و متروک درخت گیلاس چال می کرد تا با سو سوی گرم و قلقلک دهنده بهار، لابه لای شاخه های درخت، به هر جوانه، گوشواره ای بیاویزد از عشق، ماندگار و شیرین ....
خورشید تازه بیدار شده بود و از پهتای دروازه‌ی خانی آباد سرک می‌کشید، و دایره پرتو افشانش، در آرامش دلچسب اول صبح، از انتهای خیابات شوش به کرانه آسمان بالا می‌رفت. هنوز خیابان جان نگرفته بود و روی سیم ها و تنه کلفت چنارهای بلند وصله برف نشسته بود. به دانه های برفی که اطراف چراغ های خیابان پخش هوا بودند، خیره شده بودم، از جلو چشمم پرده های درهم و خاکستری دور نمای خواب آلود شهر، درخت‌های خسته، شیروانی‌های برف گرفته و کوه‌های سفید رنگ می گذشت. این سومین بار بود که او را از نزدیک ملاقات می کردم، و دزدکی به موهای تابدار خرمایی و نیم رخ غمناکش نگاه می کدم، بی اختیار یاد روزهای خوش و گوارای کودکی افتادم که به ده خودمان میرفتیم، روزهای زیادی را تنها لای شقایق‌ها زیر سایه درخت می‌خوابیدم، همانجا که دخترک نایب با چشم‌های زاغ، چانه باریک، موهای بور بافته شده و دامن سرخ بلند، زیر سایه پهن کُنار، ساعت‌های درازی را سرگرم خامه دوزی بود و انتظار پدرش را می‌کشید و گاهی به پرتوهای تیز خورشید که از لابه لای شاخ و برگ‌های درخت، توی چشمش می رفت نگاه می کرد. هر وقت می خندید بروی گونه‌هایش چال می افتاد و صورتش مانند عروسک قشنگی بود که قوه ما فوق خدایی در آن روح دمیده باشد، نایب روزها زیر هُرم سوزان شعله‌های خورشید در حالی که گردی از نم بر پیشانی اش می‌نشست و عرق از فرق سرش سرازیر بود و پبراهنش به تنش می چسپید، خوشه های طلایی گندم را درو می کرد و غروب‌ها کنار دسته های طلایی گندم، چپقش را چاق می کرد. تا چشم کار می‌کرد در پهنای دشت، باغ و بوستان و سبزه و آبادی بود. زلف کشتزارها در دستان باد پیچ و تاب می خورد و پرنده ها روی شاخه درختان بلند آواز می‌خواندند. نسیم میان شاخه های درهم کشیده درختان به خُنکی می‌وزید و مردمان سرزنده، مشغول کشت و درو بودند، ساز میزدند و خدا در همان نزدیکی لبخندی بر لب داشت.
گل‌های نارنجی خورشید بر شکاف ابرهای کبود نشسته بودند و خیابان جان گرفته بود و مردم در حال آمد و شد بودند. با دست های باریکش که از سوز سرما سرخ شده بودند به زحمت چیزی را یادشت می کرد، صدای چند پرنده که از سرمای زمستان جان سالم به در برده بودند به گوش می‌رسید، ورق هایش را مرتب کرد و لای کتابش را بست و با گام‌های شمرده به راه افتاد. از خیابان سرد و سفید عبور کرد، آهسته قدم بر می‌داشت، ناگهان جلوی شیشه دکانی ایستاد. جلو رفت و پیشانیش را به شیشه سرد چسبانید و از پشت شیشه به عروسک‌های بزرگ با صورت سرخ و صورتی که چشم‌های درشت آبی و مژه های مشکی بلند داشتند، خیده شد، لبخند میزد، سعی داشت آستینش را روی شیشه بمالد تا بخار آب روی شیشه را پاک بکند که ورقی از نوشته هایش افتاد، مدتی مات به عروسک‌ها نگریست و دوباره به راه افتاد. با خط زیبایی نوشته بود که چقدر آن مردی که امروز آن سوی خیابان روی نیمکت نشسته بود شبیه پسری است که تابستان‌ها طرف غروب روی چمن‌ها زیر درخت در مجاور شقایق ها می خوابید، سرش بسوی آسمان بود، مثل این بود که ستاره ها را میشمرد و یا خواب گوارایی از جلو چشم‌هایش می گذرد. با همان قیافه نجیب و باوقار، چشم‌های کوچک، لب‌های برجسته که گاهی، صورتش رنگ پریده بود و پلک‌های چشمش به حالت خسته پائین آمده بودند. گاهی خیلی آهسته پهنای دشت را قدم میزد، سرش پائین و پشتش خمیده بود، مثل اینکه چیزی را جستجو می کرد، گاهی می‌ایستاد و زمانی زیر لب با خودش حرف میزد، فقط الان کمی شکسته شده است و شیار گودی دو طرف لب او دیده می شود، ریش و سبیل‌های که زیر نور چراغ به خرمایی می زند، در آورده است، مثل او در فکر فرو می رود و فقط گاهی تک زبان را روی لب‌هایش میمالد...
از دو خیابان دیگر هم گذشت، آهسته و غم انگیز گام برمیداشت، در میان راه اطراف خودش را نگاه نمی‌کرد، مثل اینکه فکر او متوجه چیز مخصوصی بود. چیزی از او در من جا مانده بود، هنوز خطوط خسته و یخ زده ی صورتش که با یک لبخند گشوده شده و روی گونه هایش گودی می انداخت، جلوی چشمم بود و من مانند خواب شیرین و نیمه تمامی که با ولع و گیجی پی باقیش می‌گشتم، به گام های شمرده شمرده اش چشم دوختم....

 

نویسنده:محمّد رازانی

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۳ دی ۹۸ ، ۲۰:۲۴
محمد رازانی

کشتی هایم غرق شده است!!
آری!
خندق مرگ جلوی پایم  هر روز غروب سبز می شود!
وگوسفندان قربانی هر شب از من طلب آب می کنند!!!!
احساس میکنم هر شب در وان دروغ غسل می کنم
وریشه های آن گیاه افیونی با اندام های حساس م بد رفتاری می کند!
اصلا از تفکر زمینی بیزار شده ام
از خوابیدن کنار چمدان های پر از اجساد عروسک های پشمی
و بد دهانی یاد دادن به طوطی همسایه
و خوردن تخمه کدو با پوست
پیر مرد پرسید!
پسر کشتی هایت غرق شده اند!
گفتم آری پدر
ان هم به دست شما!?
از تعجب نوک شاخه هایش از زیر پوست پیشا نی اش نمایان بود!
خلوتی شب مانند جای پای خرس روی چمن های باغ مرابه ترس وامی دارد وقتی بوی تند و ملوس سرکه مادر بزرگ زیر راه پله باز مرا به یاد کشتی هایم میاندازد
ته همه چیز من فقط دنبال تفکری هستم که بگوئید هسته زرد آلو نیا نیست همیشه شیرین باشد!!!
بنا نیست همیشه برای شیر ریخته شده گریه کرد!!
و همچنین بنا نیست من از خود اثری برجا گذارم!!!

 

نویسنده:محمّد رازانی

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۵ دی ۹۸ ، ۱۳:۵۳
محمد رازانی

دوستت دارم(از سری داستان های کتاب مترسک های دیوانه)

نویسنده :محمّد رازانی

 

 

می شنوم اما خودم را می زنم به آن راهی که هرکس نمی خواهد جواب بدهد آنجا می رود. می بینم اما به او می گویم:«کورم ؛ مگر نمی بینی؟» کم نمی آورد. در مقابل حرفم می گوید:«می بینم. می بینم که دو چشم داری که وسعت دریا در مقابلشان گدایی می کند. چشم هایت شده اند آیینه روحت و قلبت.» می گویم:«قلب ندارم. حرف مفت است...» اما بحث کردن با این دختر بی فایده است. در دلم این را به او می گویم اما نمی شنود. فکر می کنم که شنیده و می خواهد جوابم رابدهد. حرفم را مو به مو تکرار می کند:«بحث کردن با این دختر بی فایده است.» اما چهره اش ناامیدتر از من است. منی که می دانم چه می کنم ولی باز می کنم و اویی که می دانم در دنیایش چنان غرق است که احتمالا درکی از ماجراهای ما ندارد، احساسات زمینی! تاحالا به او نگفته ام دوستش دارم. یعنی قرار نیست از این به بعد بگویم. چندبار از ته قلب گفتم و خودم را ریختم بیرون ولی در چشمانم نگاه کرد و گفت:«چرا چرت و پرت می گویی؟ دوست داشتن به این حرف ها نیست. دوست برای دوست جانش را گرو میگذارد نه زبانش را...» بعد هم به شوخی جمله ای ته حرف هایش می انداخت:«کار دنیا رو حرف گربه سیاه نمی چرخه. برو با بزرگ ترت بیا...» سعی می کردم خودم را نگه دارم. به او هیچ نمی گفتم. سکوت می کردم، صبر و سکوت، تا روزی که خودش نیاید ولی روحش باشد. احضار روح نمی کردم. به دلم می رفتم و می گفتم فلانی لطفا و این فلانی می آمد. این فلانی شبیه آن فلانی نبود. خودِ خودش بود. با همان جواب ها و فلسفه های همیشگی که برای بقیه وخودش می بافت. سرش داد می زدم او هم داد می زد. می دانست اگردر برابرم کم بیاورد بازی را باخته. رفتارهایش هم البته کاملا در اختیار من نبود، مستقلاتی هم داشت ولی اطاعت چاشنی کارش بود. اینقدر کارم شده بود احضار که دائمی شد. می گفتم:«کارت پاره وقت نیست دیگر. می آیی نباید بروی. می مانی تا کارم تمام شود...» و بعد آهسته به خودم می گفتم:«البته کارم هیچ وقت تمام نمی شود.» آن بنده خدا هم حرفی نداشت و این کارش مثل خودِ خودش نبود. اگر به خودِ خودش می گفتم بمان، لج می کرد و می گفت:«نه! کاردارم...» بعد برای اینکه مرا نبیند می رفت دنبال کار می گشت. می خواست عصبانیتم خوب جا بیافتد و بعد بیاید. می دانست رو اعصابم راه میرود با این اداواطوارهایش، اما می رفت. چندبار از زبانش اعتراف هم کشیدم. دخترک با پررویی می گفت:«عصبانی میشوی خوشگل تری. گریه بدجور به صورتت میاید!» و من همین طور می ماندم که این بشر از کدام سیاره ای آمده؟ اصلا می شود اسم بشر رویش گذاشت؟ نمی شد. خودش هم می گفت گهگاهی:«ما از اینجا و از آنجا نیستیم، ما ز بالاییم و بالا می رویم...» آدم عادی انتظار دارد بعد از این شوخی، خنده ای باشد ولی آنقدر جدی می گفت که باورت می شد. از بالا آمدن! قطعا منظورش بالای شهر نبود. تصور او با این اخلاق و کردار در خیابان های تجریش و امامزاده صالح و در میان پاساژهای تماما زمینی و آدم های مختلف کار دشواری بود. مقید بود ولی این گونه نه. دین خودش را داشت و هستی خودش را. درک کردن این دنیای غریب در نظر ما مشکل بود؛ ما زمینی ها! و او به راستی که پستی نداشت، حقیر نبود. دیدش وسیع بود و دلش وسیع تر. شاید از نوادگان سپهری بود که اینقدر شاعرانه حس می کرد. واقعا می دیدم که گل را جور دیگری می بوید و دنیا را. چشم هایش را شسته بود و حالا مثل طبیب دوره گردی شده بود که می گردد به دنبال شستشوی چشم هایی دیگر. این وسط ما بودیم که مقاومت می کردیم. ما بودیم که خودمان را می زدیم به کوری. ما نمی دیدیم عشق را که بی اَدا در زندگی مان پرسه میزند. عشق ما آهی می کشد از کوری مان! و آن کسی که عشق را هم میتواند آرام کند، اوست. عشق را آرام کردن، رام کردن! این از کارهایی ست که او می کند و ما همین طور نگاهش می کنیم که ایستاده آنجا، دست در گردن عشق و با ماه و آسمان حرف میزند. لابد بقیه می گویند خل است...بگذار بگویند. جوابشان را نمی دهد. اوست که می بیند و حرف های ما، مایی که از روی تعمّد و لج کردن حاضریم یک دنیا خوبی را هم انکار کنیم، برایش فرقی ندارد. بگذار بگویند. هرچه قدر بگویند و بد بگویند، او زیبا می ماند

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۶ آذر ۹۸ ، ۱۶:۴۷
محمد رازانی

انتهای دنیا(از سری داستان های کتاب مترسک های دیوانه)

نویسنده:محمّد رازانی

 

 

ابرهای نقره‌ای آسمان تنها یار و همراهانت می‌شوند، خط راه‌آهن را مستقیم گرفته‌ای و می‌روی تا شاید به منتهای دنیا برسی؛ آنجا که سیاهی مطلق با موسیقی آرام شرقی تلفیق می‌شود و می‌توانی تا آخر عمری که ابد و ازل هیچ معنایی برایش ندارد به سیاهی چشم بدوزی و از موسیقی لذت ببری.
سیمرغ را میبینی که بالای سرت، موازی با خطوط راه‌آهن پرواز می‌کند. بال های براق و طلایی رنگش بهم برخورد می‌کنند، می‌رقصند و در هوا جولان می‌دهند. سَری برایش تکان می‌دهی، سری برایت تکان می‌دهد و با لبخند راهش را می‌رود. کوتوله‌ها کنارت راه می‌روند و از کمرنگ بودن رنگین‌کمان گلایه می‌کنند. پَری‌ها در دریا کودکانه بازی می‌کنند. خیلی وقت است که فهمیده‌ای افسانه‌ها همه‌شان حقیقت بوده‌اند. با شاه آرتور همراه شدی و در هفت خان رستم کمک‌حال بوده‌ای. اودیپ را آگاه کردی و در صور اسرافیل دمیدی. سال هاست که به این اوضاع عادت کرده‌ای.
آن روزی که به هوای رسیدن به انتهای دنیا، تنهای تنها خانه را ترک کردی هم آسمان همین شکلی بود، رنگی بین طوسی و آبی داشت، تشعشات طلایی خورشید از میان نقره‌ای ابرها عبور می‌کردند و صورتت را می‌بوسیدند، مثل امروز. سالها سفر کردی تا به اینجا برسی، از خاور دور تا کرانه را با قدم‌هایت متر کردی و هیچ دو شبی را در یک جا نخوابیدی، جز در وقت نیاز کلام از کلام بر نداشتی و حال که اینجایی، روی این ریل‌ها، دیگر آن هویت سابق را نداری، مدت‌هاست که علاقه به هر عنصری در دلت مُرده و تو فقط راه را طی می‌کنی. شخصی در ذهنت نیست که وقتی دلت گرفته به او فکر کنی و کلامی در خاطرت نیست که بر زبان بیاید و حتی اندکی هم که شده از فشاری که تحمل می‌کنی بکاهد.
کمی که می‌روی، احساس می‌کنی تلاش چند ساله‌ات می‌خواهد ثمره بدهد. از دور می‌بینی که زمین به سمت طبقه‌ی هفتم آسمان اوج گرفته و این دو به یکدیگر متصل شده‌اند. خط راه‌آهن دارد تمام می‌شود و این چه معنای دیگری می‌تواند داشته باشد؟ برعکس آنچه انتظار داشته‌ای، حتی اندک مقداری هم ذوق نمی‌کنی، انتهای دنیا را می‌بینی، بی هیچ عجله‌ای به سویش می‌روی، می‌رسی، ازش عبور می‌کنی؛ اما نه، این پایانش نیست. خبری از سیاهی نیست، حتی تک نُتی هم به گوش نمی‌رسد. همچنان بر روی زمین قدم می‌زنی، همچنان ریه هایت را از هوا پر می‌کنی و همچنان می‌توانی یکی شدن رنگ آسمان و دریا را در کنارت مشاهده کنی. برایت عجیب است که سرخورده نمی‌شوی. بر تپه‌ای پوشیده از علف های سبز و زرد و قهوه‌ای دراز می‌کشی و به راهی که رفته‌ای فکر می‌کنی، به آدم هایی که ترکشان کرده‌ای، به زبانی که دیگر فراموشت شده است و به گرمایی که از مصاحبت‌ها تراوش می‌شد؛
و تو حتی خودت را هم فراموش کرده‌ای، سال‌های دراز عمرت را هدر داده‌ای و حتی نمی‌دانی آیا فرصتی برای جبران هست یا خیر. حال می‌خواهی چه کنی؟ به کجا بروی؟ با این بدن فرسوده و روح افسرده چقدر دیگر دوام خواهی داشت؟ و سوال آخر، آیا ارزشش را داشت؟

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۶ آذر ۹۸ ، ۱۶:۴۵
محمد رازانی

بال های خیس(از سری داستان های کتاب مترسک های دیوانه)

نویسنده:محمّد رازانیِ

 

 

سوز سرما شلاقش را بی رحمانه به درختان و پوشش آبادی می زند، شاخه های درختان در سکوتی غریب کمر خم کرده اند. غنچه ها دلتنگ اند و برکه خوابیده، پرندگان از لانه بیرون نمی آیند. هوا سرد و تاریک هست حتی باد هم نمی وزد ،صلابت زمستان تمام آبادی را به خضوع و خشوع منحصر به فردی نشانده است. در این میان گنجشک مادر در ازدحام آرام درختان خفته، پریشان به دنبال غذا می گردد؛دیگر آذوقه ای برای خود و فرزندانش نمانده است، بال هایش گویا رمقی ندارند، کمی آنطرف تر پر میگیرد از لانه دور می شود ،بال های خسته اش را کمی پوش میدهد و زیر اخرین برگ های خشک جامانده از پاییز را جستجو می کند و این بار هم ناامید تر از پیش به راه خود ادامه می دهد .لشکریان ابرها ی آسمان در ستیزی چالش طلبانه تازیانه ی رعد خود را بر هم میزنند و اشک سپاهیان شکست خورده را بی محابا به زمین می فرستند. گنجشک مادر اکنون با بال های خیس
خود را زیر تک برگی ستبری می رساند که قطرات باران بازیگوشانه از نوکش می چکد. گویا باران هم با نوای دل ۸گنجشک گرسنه، در نی لبکی چوبین حزن انگیز می نوازد.
گنجشک سوسوی نور چراغی را از دور دست ها می بیند، تلالو امیدی به دلش می تابد و با رمقی خموش و تاریک اما دلی روشن، زیر باران ،نور را دنبال می کند. شاخه های آویزان درختی باران خورده، بر دیوار خانه ای کاهگلی با در ی چوبی به چشم می خورد .او با قلبی پرتپش و با چشمانی درخشان از هیجان در باغچه کوچک این خانه می نشیند . باران که دیگر آخرین اشک های خود را به ساکنان آبادی ارزانی می داشت ، کم کم خداحافظی می کند ؛پیرمردی از ایوان خانه بیرون آمد، در اتاقک مرغ و خروس ها را در گوشه حیاط باز کرد و برای آنها مقداری غذا گذاشت ناگهان چشمش به بال های خیس و تن رمیده گنجشک افتاد. نوه هایش را صدا زد،آنها سراسیمه به حیاط آمدند، پیرمرد هر آنچه تکه نان و دانه در خانه محقر خود داشت به نوه هایش داد تا آنها با دستهای خود به گنجشک دهند.او درس مهربانی و رحمت را عملی به نو ه هایش آموخت. گویا خداوند روزی گنجشک و فرزندانش را در دست های کوچک نوه های پیر مرد قرار داده بود .گنجشک پس از خوردن دانه ها، رمق رفته را بازیافت و با جانی تازه و دستی پر به سمت درختان پشت آبادی پر کشید تا جوجه های گرسنه خود را ازچشمه ی رافت و معرفت پیرمرد سیراب کند..

                                                                                                                                                                      

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۵ آذر ۹۸ ، ۱۹:۳۸
محمد رازانی

  کافه دلتنگی(از سری داستان های کتاب مترسک های دیوانه)

نویسنده:محمّد رازانی

 

 

                                                                                نگاهش ملتمسانه سمت عقربه های ساعت بود
ساعت مچی که با تمام زیبایی دستان ظریفش را زینت بخشیده بود را با دقت یکبار دیگر نگاه کرد عقربه های ساعت از هم سبقت می گرفتند ثانیه ها در پس دقایق و دقایق در پس ساعت ها
دو ساعتی از زمان موعدش گذشته بود .
چشمانش در پشت پنجره های رنگین کمانی کافه خیابان را دنبال میکرد انگار در انتظار رد پایی به سر میبرد رد پایی که انتظارش را پایان دهد.
گل سرخی با رقصیدن در دستانش خودنمایی میکرد ....
همه نگاه ها سمت صندلی بود، در گوشه ای از کافه کنار پنجره های رو به خیابانش ؛
صندلی که میزبان تنها یک نفر بود .
باران یواشی صدای دل انگیزی را به شیشه بخشیده بود صدایی آمیخته با دلتنگی و دیدار ،ترس و زندگی....
قطره های باران مثل شبنم صبحگاهی بر لاله های وحشیِ دشت ها؛شیشه های پنجره را بارانی کرده بود
بوی خاک نم خورده برای لحظاتی مرا از حس دلتنگی عصر جمعه دور میکرد
مدتها بود که دلتنگی های عصر جمعه ها را در کنجی دنج از این کافه سپری می کردم
یک سالی می گذشت که هر جمعه پاتوق دلتنگی هایم این کافه بود هوای جمعه ها زندگی را بر کامم تلخ میکرد و نفس امیدهایم را می گرفت بعد از آن دلتنگی ها به خودم وعده ای دادم؛
عصرهای جمعه را جلوی آینه بروم اندکی قربان صدقه ی خودم روم نازی کنم و با طنازی تمام گیسوهایم را شانه زنم ،آرایش ملایمی را به رخسارم وعده دهم و قولم را سر یک ربع ادا کنم ،به کمد لباسهایم سری بزنم شیکترین و خوشرنگترین لباسها را به تنم ارمغان دهم،سرکی بکشم میان عطر های روی میز با بازی انگشتانم ان ها را از هم جدا تا بالاخره یکی به مشامم خوش بیایید
با صدای در حیاط خانه، به وعده ای که به خودم میدادم تا اینجا عمل میکردم .
سر راهم گل رز قرمزی را هدیه برای خودم می خریدم و با چاشنی لبخند به این هدیه رنگ و بو و تدارکات بیشتری می بخشیدم به کافه همیشگی می رسیدم همیشه کمی زودتر میرفتم و
سر جای همیشگی ام میهمان یک صندلی می شدم کنار پنجره رو به خیابان.

او هر جمعه اندکی پس از من و همیشه سر موقع و وقت خاصش بدون کم یا زیاد دیر یا زود می آمد با قد و بالای زیبایش همه چشم های کافه را متوجه خود می ساخت
چشم های آبی آسمانی اش ، صدای مردانه،
نگاه دلربا ، لبخندهای ملیح و راه رفتن های متوازنش حتی نابینای مادر زاد را هم مدهوش میکرد.
وقتی از در کافه وارد میشد در گوشه ای می نشست تک و تنها ....
درست رو به روی من کنار پنجره دیگر از کافه، و خیره میشد به پنجره ساعتها نگاه میکرد و دلش اجازه نمی داد نگاهش را از خیابان بردارد ...
نمیدانم چرا و برای چه آنقدر آمدنش و از همه مهمتر دیر آمدنش برایم مهم شده بود‌.
همیشه با خودم فکر میکردم که شاید منتظر کسی باشد ولی هر جمعه می گذشت ولی نه انتظارش پایان داشت و نه نگاه های خیره کننده اش..
انگار عادت کرده بودم به آمدنش یا اصلا بودنش در آن کنج کافه ...
میان افرادی که کافه آمده بودند فقط او و من تنها در گوشه ای نشسته بودیم بقیه زوج بودن و پر سر و صدا
سه ساعت گذشت و من از نگرانی های به ظاهر بی دلیلم شوکه شده بودم دیگر طاقت نیاوردم از
ادم های همیشگی کافه پرسیدم اقا پسر خندان کافه چرا نیامده
یکی گفت از همان اول هم شک بر انگیز بود!!
یکی گفت دیوانه ای بیش نیس....
دیگری گفت از این افسرده های روانی است ..‌
یکی ادامه داد من سالهاست او را میشناسم نه شک بر انگیز است نه دیوانه و نه هم افسرده ...
او عاشقی شیداست که همیشه با دلدارش اینجا میامدن میخندیدن و قهقهه خنده های آنها موسیقی آرام این کافه بود
اما یک روز بارانی او آمد درست به وقتش سر جای همیشگی شان نشست ساعتها منتظرش ماند اما او نیامد که نیامد از آن موقع تا الان هر جمعه را حضوری میزند که بلکه برگردد ......
اشک در چشمانم موج میزد مژگانم زیر سنگینی باران چشمانم خم گشتند و دستانم را از حرص این همه بی انصافی مچاله کردم ناخنهایم خشم را روی کف دستانم حکاکی میکردند و دندانهایم روی هم بند نمی آمدن....
گونه هایم شد همان حکایت پنجره خیس کافه
عصر جمعه دلگیری بود کافه را ترک کردم این بار زیر باران رفتم تا حسابی گریه کنم و کسی شک نکند که اشک چشمان من است یا اشک آسمان....
برای عاشق امیدوار و مشتری هر جمعه کافه دلم داشت از جا کنده میشد هیچ وقت فکرش را نمی کردم که زیر آن همه لبخند و خنده هایش یک دل مضطرب عاشق باشد که خون گریه می کند.‌‌‌‌....

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۵ آذر ۹۸ ، ۱۹:۳۶
محمد رازانی

 کوچه عشق(از سری داستان های کتاب مترسک های دیوانه)

 

در خیابانی قدم میزدم
هر کوچه عطر و طعم خودشو داشت به اولین کوچه رسیدم اسمش عشق بود
که رگه های سیاه قلم بر روی دیوار های سپید نمایان بود
روی دیوار نوشته بود
عاشقم اهل همین کوچه ی بن بست کناری
که تو از پنجره اش
پای به قلب من دیوانه نهادی
تو کجا؟
کوچه کجا؟
من کجا؟
عشق کجا؟
کوچه ی عشق پر از پیچک ها وسرو های سرسبز بود ولی بعضی وقتها کوچه
تاریک میشد و بوی جدایی می داد و بعد از چند ثانیه
رنگ خودشو به دست می آورد
قدم زدم کم کم باد شروع به وزیدن کرد و
نزدیک شدم به کوچه ی دوم که خونه ی متروکی نبش اون قرار داشت و شروع یک پایان تلخ را روایت میکرد هر چه جلوتر میرفتم تاریک تر می شد و انگار همه چیز
مرده بود و روحی در جان این کوچه باقی نمانده بود
اسم کوچه جدایی بود
با ترس از اون کوچه گذشتم باران نم نمک داشت میبارید
سنگینی نفس هامو توی ریه هام حس میکردم
دویدم و از اون کوچه فرار کردم
تا رسیدم به کوچه بعدی اسمش تنهایی بود
کوچه پر بود از آدمهایی که یک گوشه نشسته بودن و انگار قلبشون یه زمانی برای کسی میتپید که
که هیچوقت قرار نبود تپش و گرمای دستاش و حس کنن
این کوچه رو رد کردم و نشستم روی نیمکت و فکر کردم به آدما و حسایی که دارن کاملا خیس شده بودم
داشتم به دور و برم نگاه میکردم که روشنایی عجیبی میان اون خط خطی های باران چشمانم را قلقلک داد
رفتم سمت روشنایی که مثل هاله ای در هوا معلق بود نزدیک شدم
برخورد اون نور شدید
به چشمم باعث شد فقط سیاهی ببینم بعد از اینکه چشمانم آرام گرفت
پلک هارا از هم گشودم
تار میدیدم
به کوچه ای رسیده بودم که اسمش غفلت بود
بعضی وقتها خیلی آدمها خیلی چیزاشون و ازدست میدن بخاطر همین نوری
که از دور جلب توجه و از نزدیک کور می کرد
این کوچه پر بود از درد و رنج و آدمهای عصبی و ناراحت و عجول که
همش درحال دویدن بودن و راه به جایی نمی بردند
کوچه های نفرت و دروغ و ترس و رد کردم و ایندفعه در بین اون نور ها
تاریکی دیدم
رفتم جلو
اولین بار بود که از نور به تاریکی پناه می بردم چیزی معلوم نبود
حتی اسم کوچه خوانده نمیشد یک قدم برداشتم تا برم توی تاریکی زمانی گذشت تا چشمم عادت کنه و بتونم همه چیو ببینم
زیر پاهام خالی شد و
افتادم...
از خواب پریدم و نشستم فکر کردم ساعت ها به این فکر می کردم که اون
کوچه چی میتونست باشه که هیچوقت هیچکس نباید می دید چه چیزی درونشه تا وقتی که سقوط نمیکرد..
اول به خودم گفتم شاید اون کوچه برای آدمهایی بود که فراموش شدن
ولی بعد از اینکه بیشتر فکر کردم فهمیدم اون کوچه اسمش مرگ بود و هیچ
آدم زنده ای حق ورود به اونجارو نداشت برای همین بود که سقوط کردم و حس ابهام در من دوباره زنده شد
و نفهمیدم که بعد از مرگ چه اتفاقی خواهد افتاد..

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۵ آذر ۹۸ ، ۱۹:۳۴
محمد رازانی

ابر های سیاه(از سری داستان های کتاب مترسک های دیوانه)

 

 

 

او را دیدم با کتابی در دست خیابان را بالا و پایین میکرد

حواسش به من نبود.
ولی من تمام حواسم پرتِ او بود.
تا به حال او را اینچنین آشفته ندیده بودم. شاید با کسی قرار ملاقاتی داشته باشد.
با دو عدد شیشه گِردِ براق بر دو چشمانش، همان اُبهت همیشگی اش را دارا بود.
سراسیمه کتاب اش را بغل کرد و خیابان را رد شد.
میتوانستم تشخیص دهم کتاب مورد علاقه اش است.
هنوز چند صفحه ای باقی بود تا آن را تمام کند.
آخرین باری که همدیگر را دیدیم؛ با قهوه ای در دست، صفحه هشتاد از کتاب را نوش جان میکرد.
اولین بار را یادم نمی آید عجیب است. شاید عشق حواسِ آدمی را پرتِ زمان میکند.
زمان؛ که بی رحمانه در گذر است بر خلاف عشق، که چون زخمی در درون آدم به یادگار می ماند.
بگذریم...
برگردیم به یار‌.
آه مشغول فکر شدم؛ نتوانستم او را دنبال کنم.
آخرین بار؛ با کتابی که بغل کرده بود از خیابان عبور میکرد. نگاهم را دوختم، به مِه غلیظی که خیابان را فراگرفته بود.
هوا نیز اندکی سرد بود؛ و باب میل من. دیوانه وار عاشق قدم زدن در هوای مه آلود و خنک بودم. اما آن زمان ها که اثری از مه نبود، به ابرهای تیره بالای سرم بسنده میکردم. اما او جهان را با آفتابش می پرستید. همیشه به او میگفتم آفتاب را رها کن‌. اکنون که

 

ابرهای سیاه، آسمان را دربرگرفته، دست مرا بگیر تا ابروار در این خیابان ها درخود بپیچیم. از باران احتمالی نترس. بیا همراهِ هم باران را حس کنیم. بگذار عشق آفتاب ما باشد. گاهی حرفهایم را میشنید و مرا همراهی میکرد. با اندک مروری از خاطرات، دوباره برگردیم به یار. با اینکه او را گم کرده بودم، میدانستم سر از کافه ای گرم در خواهد آورد، که اولین بار عشق را در چشمانش نظاره کرده بودم، و او عشق را در صفحه هشتاد از کتابش، با قهوه مورد علاقه اش به جستجو نشسته بود.
همیشه به کتاب بیشتر از من توجه میکرد.
اما من تمام فکرم پیش او بود.
عاشق کتاب خواندن او بودم، خودش به کنار.
او به من زندگی را نوید میداد و کتاب اش به گمانم، آینده را برایش ترسیم میکرد. همیشه به من میگفت که نویسندگی را دوست دارد، اما به ندرت او را با کاغذ و قلمی در دست میدیدم. شاید بعد از هر خداحافظی، شب ها تا صبح، افکارش را بر روی کاغذ پیاده میکرد. درست مثل خودم.
بالاخره او را در کافه همیشگی مان پیدا کردم.
هنوز هم با کنجکاوی‌ مشغول خواندن بود. و من با نگاه سیری ناپذیر، حظ تماشا را به واقع میچشیدم.
خود را به او نزدیک کردم، تا صفحه کتاب را ببینم‌. هنوز صفحه هشتادم کتاب را تمام نکرده بود.
فهمیدم این همه مدت که من نبوده ام، کتاب را باز نکرده است‌.
و به یاد قهوه ای تلخ در دستانش؛ و تلخی فاصله ای که بین ما بود، از صفحه هشتاد کتاب لذت میبُرد...!
کنارش نشستم، و بالاخره نگاهش را در نگاهم درهم‌آمیختم.
عینک بخار گرفته از سرما، دیگر آن زمهریرِ همیشگیِ بین ما نبود.
گرم و لوند بود چشمانش‌.
صاف، همچون آسمانِ سربرآورده از خورشید..!
قهوه ام را تمام کردم. و پشت شیشه کافه او را دیدم، که هنوز خیابان را بالا و پایین میکرد.
من بعد از او همه چیز را در کنار خود میبینم.
حتی وقتی در کنارم نیست؛ قهوه مورد علاقه اش را با صفحه هشتاد از کتاب، هضم میکند...!
من بعد از او آه؛ دیگر آن آدم سابق نشدم.
این بود همان عشقی که از آن حرف میزدم. و خیلی ها با تمام وجودشان با من موافقند، و شاید خواهند بود.
توهمِ بی رحمانه از او؛ با سیگاری در دستم؛ و قهوه تلخی که اندکی به کامم شیرین است. قهوه ای با طعم فراموشی..!
و صندلی خالی او در کنارم؛ مرا به خیابان خلوتی ربط میدهد، که جایش خالی ست اما؛ در خاطراتمان پرسه میزند.
من بعد از او؛ همه چیز را به یکباره در کنار خود میبینم...!
من، همیشه او را، همانطور که دلم میخواهد در تنهایی ام ترسیم میکنم.
و به گمانم او هم ‌اکنون؛ آینده را در کتاب هایش رنگ آمیزی میکند. هنوز هم میتوانم او را مثل آب خوردن ببینم؛ با قهوه ای تلخ در دستانش، همچون تنهایی بخار گرفته در سرما، که مرا به سردیِ صندلی کنار میز همیشگی مان میخکوب کرده است. من بعد از او آه؛ همه چیز را در کنار خود میبینم و در یک آن محو میشوم.
این عشق را چه کسی به نظاره خواهد نشست!؟ چه کسی ترسیم خواهد کرد؛ این کافه سرد را برای او..‌!؟

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۵ آذر ۹۸ ، ۱۹:۳۲
محمد رازانی