داستان های محمّد رازانی

(مجموعه داستان های کوتاه)

داستان های محمّد رازانی

(مجموعه داستان های کوتاه)

انتهای دنیا(محمّد رازانی)

سه شنبه, ۲۶ آذر ۱۳۹۸، ۰۴:۴۵ ب.ظ

انتهای دنیا(از سری داستان های کتاب مترسک های دیوانه)

نویسنده:محمّد رازانی

 

 

ابرهای نقره‌ای آسمان تنها یار و همراهانت می‌شوند، خط راه‌آهن را مستقیم گرفته‌ای و می‌روی تا شاید به منتهای دنیا برسی؛ آنجا که سیاهی مطلق با موسیقی آرام شرقی تلفیق می‌شود و می‌توانی تا آخر عمری که ابد و ازل هیچ معنایی برایش ندارد به سیاهی چشم بدوزی و از موسیقی لذت ببری.
سیمرغ را میبینی که بالای سرت، موازی با خطوط راه‌آهن پرواز می‌کند. بال های براق و طلایی رنگش بهم برخورد می‌کنند، می‌رقصند و در هوا جولان می‌دهند. سَری برایش تکان می‌دهی، سری برایت تکان می‌دهد و با لبخند راهش را می‌رود. کوتوله‌ها کنارت راه می‌روند و از کمرنگ بودن رنگین‌کمان گلایه می‌کنند. پَری‌ها در دریا کودکانه بازی می‌کنند. خیلی وقت است که فهمیده‌ای افسانه‌ها همه‌شان حقیقت بوده‌اند. با شاه آرتور همراه شدی و در هفت خان رستم کمک‌حال بوده‌ای. اودیپ را آگاه کردی و در صور اسرافیل دمیدی. سال هاست که به این اوضاع عادت کرده‌ای.
آن روزی که به هوای رسیدن به انتهای دنیا، تنهای تنها خانه را ترک کردی هم آسمان همین شکلی بود، رنگی بین طوسی و آبی داشت، تشعشات طلایی خورشید از میان نقره‌ای ابرها عبور می‌کردند و صورتت را می‌بوسیدند، مثل امروز. سالها سفر کردی تا به اینجا برسی، از خاور دور تا کرانه را با قدم‌هایت متر کردی و هیچ دو شبی را در یک جا نخوابیدی، جز در وقت نیاز کلام از کلام بر نداشتی و حال که اینجایی، روی این ریل‌ها، دیگر آن هویت سابق را نداری، مدت‌هاست که علاقه به هر عنصری در دلت مُرده و تو فقط راه را طی می‌کنی. شخصی در ذهنت نیست که وقتی دلت گرفته به او فکر کنی و کلامی در خاطرت نیست که بر زبان بیاید و حتی اندکی هم که شده از فشاری که تحمل می‌کنی بکاهد.
کمی که می‌روی، احساس می‌کنی تلاش چند ساله‌ات می‌خواهد ثمره بدهد. از دور می‌بینی که زمین به سمت طبقه‌ی هفتم آسمان اوج گرفته و این دو به یکدیگر متصل شده‌اند. خط راه‌آهن دارد تمام می‌شود و این چه معنای دیگری می‌تواند داشته باشد؟ برعکس آنچه انتظار داشته‌ای، حتی اندک مقداری هم ذوق نمی‌کنی، انتهای دنیا را می‌بینی، بی هیچ عجله‌ای به سویش می‌روی، می‌رسی، ازش عبور می‌کنی؛ اما نه، این پایانش نیست. خبری از سیاهی نیست، حتی تک نُتی هم به گوش نمی‌رسد. همچنان بر روی زمین قدم می‌زنی، همچنان ریه هایت را از هوا پر می‌کنی و همچنان می‌توانی یکی شدن رنگ آسمان و دریا را در کنارت مشاهده کنی. برایت عجیب است که سرخورده نمی‌شوی. بر تپه‌ای پوشیده از علف های سبز و زرد و قهوه‌ای دراز می‌کشی و به راهی که رفته‌ای فکر می‌کنی، به آدم هایی که ترکشان کرده‌ای، به زبانی که دیگر فراموشت شده است و به گرمایی که از مصاحبت‌ها تراوش می‌شد؛
و تو حتی خودت را هم فراموش کرده‌ای، سال‌های دراز عمرت را هدر داده‌ای و حتی نمی‌دانی آیا فرصتی برای جبران هست یا خیر. حال می‌خواهی چه کنی؟ به کجا بروی؟ با این بدن فرسوده و روح افسرده چقدر دیگر دوام خواهی داشت؟ و سوال آخر، آیا ارزشش را داشت؟

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۸/۰۹/۲۶
محمد رازانی

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی