داستان های محمّد رازانی

(مجموعه داستان های کوتاه)

داستان های محمّد رازانی

(مجموعه داستان های کوتاه)

دوستت دارم(محمّد رازانی)

سه شنبه, ۲۶ آذر ۱۳۹۸، ۰۴:۴۷ ب.ظ

دوستت دارم(از سری داستان های کتاب مترسک های دیوانه)

نویسنده :محمّد رازانی

 

 

می شنوم اما خودم را می زنم به آن راهی که هرکس نمی خواهد جواب بدهد آنجا می رود. می بینم اما به او می گویم:«کورم ؛ مگر نمی بینی؟» کم نمی آورد. در مقابل حرفم می گوید:«می بینم. می بینم که دو چشم داری که وسعت دریا در مقابلشان گدایی می کند. چشم هایت شده اند آیینه روحت و قلبت.» می گویم:«قلب ندارم. حرف مفت است...» اما بحث کردن با این دختر بی فایده است. در دلم این را به او می گویم اما نمی شنود. فکر می کنم که شنیده و می خواهد جوابم رابدهد. حرفم را مو به مو تکرار می کند:«بحث کردن با این دختر بی فایده است.» اما چهره اش ناامیدتر از من است. منی که می دانم چه می کنم ولی باز می کنم و اویی که می دانم در دنیایش چنان غرق است که احتمالا درکی از ماجراهای ما ندارد، احساسات زمینی! تاحالا به او نگفته ام دوستش دارم. یعنی قرار نیست از این به بعد بگویم. چندبار از ته قلب گفتم و خودم را ریختم بیرون ولی در چشمانم نگاه کرد و گفت:«چرا چرت و پرت می گویی؟ دوست داشتن به این حرف ها نیست. دوست برای دوست جانش را گرو میگذارد نه زبانش را...» بعد هم به شوخی جمله ای ته حرف هایش می انداخت:«کار دنیا رو حرف گربه سیاه نمی چرخه. برو با بزرگ ترت بیا...» سعی می کردم خودم را نگه دارم. به او هیچ نمی گفتم. سکوت می کردم، صبر و سکوت، تا روزی که خودش نیاید ولی روحش باشد. احضار روح نمی کردم. به دلم می رفتم و می گفتم فلانی لطفا و این فلانی می آمد. این فلانی شبیه آن فلانی نبود. خودِ خودش بود. با همان جواب ها و فلسفه های همیشگی که برای بقیه وخودش می بافت. سرش داد می زدم او هم داد می زد. می دانست اگردر برابرم کم بیاورد بازی را باخته. رفتارهایش هم البته کاملا در اختیار من نبود، مستقلاتی هم داشت ولی اطاعت چاشنی کارش بود. اینقدر کارم شده بود احضار که دائمی شد. می گفتم:«کارت پاره وقت نیست دیگر. می آیی نباید بروی. می مانی تا کارم تمام شود...» و بعد آهسته به خودم می گفتم:«البته کارم هیچ وقت تمام نمی شود.» آن بنده خدا هم حرفی نداشت و این کارش مثل خودِ خودش نبود. اگر به خودِ خودش می گفتم بمان، لج می کرد و می گفت:«نه! کاردارم...» بعد برای اینکه مرا نبیند می رفت دنبال کار می گشت. می خواست عصبانیتم خوب جا بیافتد و بعد بیاید. می دانست رو اعصابم راه میرود با این اداواطوارهایش، اما می رفت. چندبار از زبانش اعتراف هم کشیدم. دخترک با پررویی می گفت:«عصبانی میشوی خوشگل تری. گریه بدجور به صورتت میاید!» و من همین طور می ماندم که این بشر از کدام سیاره ای آمده؟ اصلا می شود اسم بشر رویش گذاشت؟ نمی شد. خودش هم می گفت گهگاهی:«ما از اینجا و از آنجا نیستیم، ما ز بالاییم و بالا می رویم...» آدم عادی انتظار دارد بعد از این شوخی، خنده ای باشد ولی آنقدر جدی می گفت که باورت می شد. از بالا آمدن! قطعا منظورش بالای شهر نبود. تصور او با این اخلاق و کردار در خیابان های تجریش و امامزاده صالح و در میان پاساژهای تماما زمینی و آدم های مختلف کار دشواری بود. مقید بود ولی این گونه نه. دین خودش را داشت و هستی خودش را. درک کردن این دنیای غریب در نظر ما مشکل بود؛ ما زمینی ها! و او به راستی که پستی نداشت، حقیر نبود. دیدش وسیع بود و دلش وسیع تر. شاید از نوادگان سپهری بود که اینقدر شاعرانه حس می کرد. واقعا می دیدم که گل را جور دیگری می بوید و دنیا را. چشم هایش را شسته بود و حالا مثل طبیب دوره گردی شده بود که می گردد به دنبال شستشوی چشم هایی دیگر. این وسط ما بودیم که مقاومت می کردیم. ما بودیم که خودمان را می زدیم به کوری. ما نمی دیدیم عشق را که بی اَدا در زندگی مان پرسه میزند. عشق ما آهی می کشد از کوری مان! و آن کسی که عشق را هم میتواند آرام کند، اوست. عشق را آرام کردن، رام کردن! این از کارهایی ست که او می کند و ما همین طور نگاهش می کنیم که ایستاده آنجا، دست در گردن عشق و با ماه و آسمان حرف میزند. لابد بقیه می گویند خل است...بگذار بگویند. جوابشان را نمی دهد. اوست که می بیند و حرف های ما، مایی که از روی تعمّد و لج کردن حاضریم یک دنیا خوبی را هم انکار کنیم، برایش فرقی ندارد. بگذار بگویند. هرچه قدر بگویند و بد بگویند، او زیبا می ماند

 

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۸/۰۹/۲۶
محمد رازانی

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی