داستان های محمّد رازانی

(مجموعه داستان های کوتاه)

داستان های محمّد رازانی

(مجموعه داستان های کوتاه)

کوچه عشق(محمّد رازانی)

دوشنبه, ۲۵ آذر ۱۳۹۸، ۰۷:۳۴ ب.ظ

 کوچه عشق(از سری داستان های کتاب مترسک های دیوانه)

 

در خیابانی قدم میزدم
هر کوچه عطر و طعم خودشو داشت به اولین کوچه رسیدم اسمش عشق بود
که رگه های سیاه قلم بر روی دیوار های سپید نمایان بود
روی دیوار نوشته بود
عاشقم اهل همین کوچه ی بن بست کناری
که تو از پنجره اش
پای به قلب من دیوانه نهادی
تو کجا؟
کوچه کجا؟
من کجا؟
عشق کجا؟
کوچه ی عشق پر از پیچک ها وسرو های سرسبز بود ولی بعضی وقتها کوچه
تاریک میشد و بوی جدایی می داد و بعد از چند ثانیه
رنگ خودشو به دست می آورد
قدم زدم کم کم باد شروع به وزیدن کرد و
نزدیک شدم به کوچه ی دوم که خونه ی متروکی نبش اون قرار داشت و شروع یک پایان تلخ را روایت میکرد هر چه جلوتر میرفتم تاریک تر می شد و انگار همه چیز
مرده بود و روحی در جان این کوچه باقی نمانده بود
اسم کوچه جدایی بود
با ترس از اون کوچه گذشتم باران نم نمک داشت میبارید
سنگینی نفس هامو توی ریه هام حس میکردم
دویدم و از اون کوچه فرار کردم
تا رسیدم به کوچه بعدی اسمش تنهایی بود
کوچه پر بود از آدمهایی که یک گوشه نشسته بودن و انگار قلبشون یه زمانی برای کسی میتپید که
که هیچوقت قرار نبود تپش و گرمای دستاش و حس کنن
این کوچه رو رد کردم و نشستم روی نیمکت و فکر کردم به آدما و حسایی که دارن کاملا خیس شده بودم
داشتم به دور و برم نگاه میکردم که روشنایی عجیبی میان اون خط خطی های باران چشمانم را قلقلک داد
رفتم سمت روشنایی که مثل هاله ای در هوا معلق بود نزدیک شدم
برخورد اون نور شدید
به چشمم باعث شد فقط سیاهی ببینم بعد از اینکه چشمانم آرام گرفت
پلک هارا از هم گشودم
تار میدیدم
به کوچه ای رسیده بودم که اسمش غفلت بود
بعضی وقتها خیلی آدمها خیلی چیزاشون و ازدست میدن بخاطر همین نوری
که از دور جلب توجه و از نزدیک کور می کرد
این کوچه پر بود از درد و رنج و آدمهای عصبی و ناراحت و عجول که
همش درحال دویدن بودن و راه به جایی نمی بردند
کوچه های نفرت و دروغ و ترس و رد کردم و ایندفعه در بین اون نور ها
تاریکی دیدم
رفتم جلو
اولین بار بود که از نور به تاریکی پناه می بردم چیزی معلوم نبود
حتی اسم کوچه خوانده نمیشد یک قدم برداشتم تا برم توی تاریکی زمانی گذشت تا چشمم عادت کنه و بتونم همه چیو ببینم
زیر پاهام خالی شد و
افتادم...
از خواب پریدم و نشستم فکر کردم ساعت ها به این فکر می کردم که اون
کوچه چی میتونست باشه که هیچوقت هیچکس نباید می دید چه چیزی درونشه تا وقتی که سقوط نمیکرد..
اول به خودم گفتم شاید اون کوچه برای آدمهایی بود که فراموش شدن
ولی بعد از اینکه بیشتر فکر کردم فهمیدم اون کوچه اسمش مرگ بود و هیچ
آدم زنده ای حق ورود به اونجارو نداشت برای همین بود که سقوط کردم و حس ابهام در من دوباره زنده شد
و نفهمیدم که بعد از مرگ چه اتفاقی خواهد افتاد..

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۸/۰۹/۲۵
محمد رازانی

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی